رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

در اومد از حموم گل

اولین بار با مامانجی رفتی حمام پسر گلم خیلی دلم شور میزد و نگرانت بودم  همش میرفتم تو کار مامانجی فضولی میکردم که هم یاد بگیرم ببینم چه میکنه و هم اینکه مثلا مراقبِت باشم خلاصه که وقتی از حمام در اومدی مثل یه تیکه ماه شده بودی لپای قرمزت گاز زدنی بود اما حــــــــــیــــــــــــفــــــــــ که نمیشد یه سری جوش ریز سفید هم تو تمام صورتت در اومده بود که نمیدونم دلیلش چی بود ولی از کسی شنیدم به خاطر گرمی خوردنه من بوده که وارد شیرم شده بود و به شما منتقل شده بود خلاصه که دون دون شدی بودی واسه خودت مامانییییی انشاالله حمام دامادیت   ...
4 ارديبهشت 1393

اولین سختی

روزامون با وجود تو عزیز دلمون داشت به خوبی و خوشی میگذشت و ما داشتیم با وجودت عشق میکردیم    بابا مهدی بعضی مواقع تو روز و هرشب بعد از کار میومد خونه مامانجی و باهات حسابی بازی میکرد و آخر شب میرفت خونمون میخوابید بعضی روزام عمه جونات و مامانِ بابا مهدی میومدن دیدنت و باهات بازی میکردن و حرف میزدن و منتظر بودن تا چشمای نازتو باز کنی و نگاهشون کنی  ولی تو خسیستر ازین حرفا بودی روز پنجم که بردیمت چکاپ پیش دکترت دیدیم که نافت افتاده تو پوشکت خلاصه نافت هم بی دردرسر جدا شد  ولی یه مشکلی بود انگار . . . . . شش روزت که بود من احساس کردم سفیدی چشمات خیلی خیلی کم زرد شدن که قرار شد فردا ...
4 ارديبهشت 1393

دل نگرانی های مادرانه

نمیدونم چرا احساس میکردم نمیتونی خوب شیر بخوری و سیر نمیشی بهم ریخته بودم  و چشم ازت برنمیداشتم دکترت گفته بود بهت شیر خشک ندم ولی نمیشد کههههه طاقت نیاوردم و بابا مهدی رو فرستادم تا برات شیر خشک بخره و یه ذره بهت دادم و تو هم خوردی و تخت خوابیدی  روزا خیلی شرایط بهتر بود چون مامانجی بیدار بود و کمکم میکرد ولی شبا که میخوابید دلم نمیومد بیدارش کنم و درد وحشتناک  بخیه هام نمیذاشت بخوابم نه رو تخت نه رو زمین شمام تند تند بیدار میشدی و شیر میخواستی و منم باید با اون درد کنار میومدم چون دیگه مادر شده بودم ولی واقعا شبای سختی بود  روز پنجم تولدت هم رفتیم آزمایش غربالگری دادی  تجربه ناراحت ...
4 ارديبهشت 1393
1